هوای سرد و دلبر پاییز بالاخره مقاومت رو ازم گرفت و من تسلیمانه رفتم سراغش .توی خیابون های زرد و قهوه ایش قدم زدم و سرمای پر رطوبت این روزهای شمالو به ریه کشیدم .و به آینده فکر کردم .به روزهایی که از سر مشغله و دغدغه زیاد شاید حتی نفهمم کی روزها شروع و کی تموم میشه .به پروژه های بزرگ توی ذهنم پر و بال دادم و اگر میشد خودم باهاشون پرواز میکردم .و حتی به روزی که کتابم چاپ میشه لبخند زدم .تصمیم داشتم با پولی که این چند ماه کنار گذاشتم یه سری از کتابهایی که نیاز داشتم رو بخرم .همونجور که داشتم قدم ن میرفتم شهرکتاب .از جلوی مغازه شکلات فروشی که رد میشدم با احتساب اینکه یکمی پول برام میمونه رفتم داخل مغازه و از عطر شکلات و قهوه و وانیل مست شدم .به فروشنده که کم و بیش میشناسمش لبخند زدم .چند ساله ازش شکلات میخرم .بعد از ده دقیقه با چهارتا بسته شکلات تلخ میام بیرون وبا خودم میگم یه بسته اشو ببرم برای برادرم .سهم اونو جدا میذارم تو کیفم چون به من اعتباری نیست تا نرسیده به خونه همه رو ببلعم .نرسیده به میدون .کنار گیشه بلیت سینما .یه زن دست فروش هست که تا بحال ندیدمش .قبلنا یه اقایی اونجا بساط میکردجلوتر رفتم بساطش آشنا بود از همون گل سرا و گیره و کیف پول های نمدی که اون آقا میاورد .زن فروشنده نصف صورتشو پوشونده بود .دو تا بچه لاغروریز هم کنارش نشسته بودند.پسره شبیه همون مرد دست فروش بود با همون چشما وقیافه دخترک با صورت قرمز شده از سرما چسبیده بود به بازوی زن و موهای فر مشکیش از روسریش ریخته بود بیرون .بهش لبخندی زدم و گفتم :چه موهای قشنگی داری

ممنونی گفت و بعد رو به زن گفتم :اون اقایی که میومد کجاست ؟

اشک توی چشاش جمع شد.یه لحظه از سوالم پشیمون شدم اما زن گفت :شیش ماهه که فوت شده .

بچه ها نگاهشون ناراحت شد .زن اشک هاش ریخت و من اونقدر مبهوت بودم که فقط گفتم :متاسفم .تسلیت میگم .

از جلوی  سینما .میدون و حتی شهر کتاب رد شدم .منکه دو سه ماه صبر کردم دوماه دیگه ام روش .

سهم شکلات برادرم رو بهش دادم .گفت خودت خوردی ؟سری ت دادم و رفتم تو اتاقم .کتابمو ور داشتم .چهره خندون بچه ها اومد جلوی چشمم وقتی شکلاتا رو دادم بهشون .برق نگاه زن رو دیدم وقتی گفتم :گل سرا و گیره هاتو میخرم به شرطی که با پولش برای خودت و بچه ها یه لباس گرم بخری با اینکه پول خیلی زیادی نیست

کتاب رو گذاشتم رو میز و نایلون گیره سر های نمدی و رنگی رو برداشتم و با خودم گفتم :حالا با اینهمه گیره چیکار کنم .

و بعد نایلون رو گذاشتم تو کمد و رفتم سراغ لبتاپم.طبق روال یه ایمیل از پریسا داشتم که همیشه ته ایمیلاش برام یه متن انگیزشی میفرسته .نوشته بود :

تصمیم بگیر و تلاش کن که امروز بهترین و مفیدترین روز زندگیت باشه .

 

پ ن 1:که واقعا بهترین روزی بود که تو پاییز98 میتونستم داشته باشمش .

پ ن 2 : آذر خرم ته یکی از ویدئو هاش نوشته بود :گاهی از دست فروش خرید کنیم حتی اگه لازم نداریم چون اون همون نیازمندیه که آبرومنده وگدایی نمیکنه .

پ ن 3 :نوشتن این پست از نظر بعضی دوستان شاید درست نباشه .اما ما وقتی بنویسیم میتونیم فرهنگ کمک به افرادی که برای پولی که میگیرن زحمت میکشن رو اشاعه بدیم و کاش با این ادما مهربونتر باشیم .(و همینطور مامورای عزیز شهرداری و سد معبر لطفا بهتر و مهربون تر برخورد کنین )

 

 

پاییز 98-همچنان شمال :)


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها